صفحات

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

گل گلدون من


گل گلدون من شكسته در باد
تو بيا تا دلم نكرده فرياد


گل شب بو ديگه، شب بو نمي ده
كي گل شب بو رو از شاخه چيده


گوشه آسمون، پر رنگين كمون
من مثل تاريكي، تو مثل مهتاب


اگه باد از سر زلف تو نگذره
من مي رم گم مي شم تو جنگل خواب


گل گلدون من، ماه ايوون من
از تو تنها شدم، چو ماهي از آب


گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم يه مرداب


آسمون آبي مي شه
امّا گل خورشيد
رو شاخه هاي بيد
دلش مي گيره


درّه مهتابي مي شه
امّا گل مهتاب
از بركه هاي آب
بالا نميره


تو كه دست تكون مي دي
به ستاره جون مي دي
مي شكفه گل از گل باغ


وقتي چشمات هم مياد
دو ستاره كم مياد
مي سوزه شقايق از داغ


گل گلدون من، ماه ايوون من
از تو تنها شدم، چو ماهي از آب
گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم يه مرداب

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

دغدغه ها

با تمام احترامی که برای مردم عزیز و هموطنانم قایل هستم، اما نمی تونم این حرفا رو بیان نکنم، حداقل از گفتنشون کمی ، فقط کمی آروم تر و سبک تر می شم ...
واقعا وقتی توی خیابون می رم و به این آدمهای دور و برم نگاه می کنم، لحظه هایی به وجود میان که من احساس می کنم نقطه اشتراکم رو با اونها گم کرده ام. این آدمها کی هستند؟ به چی فکر می کنند؟ من کجای دنیام؟ واقعا دغدغه مردم ما چه چیزایی هست؟

آیا اصلا این مردم دغدغه ای هم دارند؟ من به قشر خاصی یا افراد خاصی اشاره نمی کنم، منظورم همون عده ای ایه که با دیدنشون این حس رو پیدا می کنم، اینکه واقعا آیا دغدغه فقر فرهنگ رو دارن یا نه؟ آیا دغدغه اون بچه چهار ساله کوچیک رو دارن که پدر و مادری بالای سرش نیست که مهمتر از آماده کردن غذا براش، سرپناه گرم و آغوش مهربونی براش فراهم کنن؟ آیا دغدغه اون مادر پیر با اون دستهای فرسوده رو دارن که با کمر درد شدید و زانو درد وحشتناکش حدود 200 متر راه رو از توی خونه اش پیاده میاد تا توی مجلس روضه شرکت کنه و هر روز خدا این زحمتو به خودش می ده و امروز باید به من غریبه بگه که دست منو بگیر و منو تا دم خونه مون برسون؟
و تو می ری توی اون کوچه های باریک و تنگ و تاریک و اونقدر از دیدن اون خونه های کوچیک کاهگلی که بیشتر به آواره هایی شبیه اند متعجب و درمونده می شی که ناخودآگاه دست روی قلبت می ذاری و از درد آهی می کشی.... اینقدر اون محله ها به نظرت ترسناک میاد که دیگه از یه جایی جلوتر به اون مادر پیر با شرمندگی می گی: می تونین بقیه اش رو خودتون برین؟ من دیگه باید برگردم، نگرانم می شن.... آیا من تونستم سر سوزنی برای این مردم مفید باشم؟ این همه فقر (نه فقط فقر مالی) از کجا ناشی شده؟ به اون مادر پیر گفتم خب شما با این وضعیت چرا میاید روضه؟ چرا اینقدر به خودتون زحمت می دین؟ از توی خونه گوش بدین خب! می گه: خب مادر مجبورم دیگه چیکار کنم؟؟

مجبور؟؟ ولی آخه چرا؟؟

با اون همه درد، توی خیابون که می ری مردمانی رو می بینی که یه روز از متمدن ترین آدمهای روی زمین بوده اند و حالا باید دستشان سطلهای پلاستیکی و قابلمه های سیاه شده رو ببینی که اینور و اونور دنبال غذای نذری می دوند و از هر جا شده غذا می گیرند و باز هم مجلس بعدی و مجالس بعدی .... اینجا شله زرد بگیر اونجا غذا بگیر ... 

همین؟؟؟ واقعا همینه دغدغه ی مردم ما؟ اینکه یک ساعتی گریه کنند و بعد خوشحال باشن که به خاطر این گریه ها حتما می ریم تو بهشت و همه مشکلاتمونم حل شد؟؟

پس کی باید غصه اون بچه یتیم رو بخوره و فکری براش بکنه؟ کی باید برای اون مادر پیر با اون دستای زبرش که وقتی تو دستات می گیریشون، از زبریش اذیت می شی، دل بسوزونه؟ کی باید به فکر چی باشه؟ 

کی باید به فکر این باشه که چرا هنوز ساده ترین قوانین رانندگی تو کشورم اجرا نمی شه؟ کی باید دغدغه اش این باشه که اون مادر نمی دونه موقع جیغ و داد کردن بچه اش جلوی یه جمعیت آدم، چه عکس العملی باید نشون بده؟ 

دغدغه کدوم آدم این روزها فقر فرهنگ ماست؟
اصلا کسی دغدغه ای هم داره؟ ......