صفحات

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۱

دگرگونی

بارش بارون که زیاد می شه، یه سری دشتهایی که سالها خشک و بایر می دیدی، سبز می شن! با خودت می گی، پس این زمین ها هم حاصلخیز بودن و چه زیبا سبز شدن! باورت نمی شه که یه جایی که سالها تقریبا همیشه خشک بوده، اینقدر می تونه سرسبز و زیبا بشه...
بعضی آدما هستند که وقتی می بینیشون، سرد و ساکت و آرومن، انگار سالها چیز خاصی ازشون نمی بینی، اما فقط کافیه بارون زیاد بیاد و اون وقت می بینی که چقدر زیبا زیر این بارون شروع به رقصیدن می کنن و آواز می خونن! و تو حتی باورت نمی شه که این آدم رقصیدن و آواز خوندن هم بلد بوده! 


بعضی وقتا، خیلی از زیباییها، زیر خروارها فکر منفی و شلوغیهای ذهنی بیخودی، مدفون می شن و به چشم نمیان. بیایید به عمق وجود خودمون سفر کنیم، شاید خیلی خوب رقصیدن رو بلد باشیم اما ندونیم، شاید رسم مهربانی رو بهتر از هر کسی بدونیم، اما مهربون نباشیم. شاید زندگی خیلی زیباتر از اونی باشه که ما داریم می بینیم. 


آدمها رو به همین ظاهر ساده سرد و ساکت نبینیم، شاید هنرهای بیشماری در درون آنها نهفته است که با یک بارش بارون ظهور پیدا کنند، شاید ما بتونیم برای آدمها مثل باریدن بارون عمل کنیم. شاید بتونیم باعث سبز شدن زمینی بشیم که سالها خشک به نظر می رسیده، شاید بتونیم رقص کسی رو ببینیم که سالها رقصیدن رو از یاد برده،
شاید بتونیم به یاد آدمها بیاریم که هنوز هم زیباییهای زیادی واسه زنده موندن هست که درست در درون خود اونهاست....

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

خواهر و برادرهای واقعی

امروز به این فکر می کردم که آیا آدمهایی که روی کره زمین در حال زندگی کردن هستند، روز به روز از هم دورتر می شن یا نزدیکتر؟
به این فکر می کردم که بیشتر بچه هایی که الان به دنیا میان، یا اینکه یه بچه هستند و خواهر و برادر واقعی ندارن و یا نهایتا یه دونه خواهر یا برادر دارن. اما آیا این بچه ها در آینده تنها می مونن؟ یا اینکه شباهتهای بین آدمها می تونه باعث بشه که اونها به اندازه یک خانواده واقعی به هم احساس نزدیکی کنن؟
اون چیزی که تو ذهن منه و حس خودمه، اینه که آدمها لازم نیست واقعا خواهر یا برادر همدیگه باشن. بلکه اونها می تونن یه خانواده برای خودشون انتخاب کنن. این بچه هایی که خواهر و برادر ندارن، آیا می تونن دوست یا دوستانی رو داشته باشن که واقعا مثل یه خواهر یا برادر براشون باشن؟

لزوما دو تا آدمی که توی یه خونواده بزرگ شدن، شبیه هم نیستن، تربیتشون هم فرق می کنه، پس شاید گاهی دو تا آدم که توی دو تا خانواده متفاوت بزرگ شدن بیشتر شبیه هم باشن و بیشتر نسبت به هم احساس نزدیکی  داشته باشن.

آیا روزی می رسه که روی این کره خاکی، آدمها اونقدر با هم دوست باشن و صمیمی بشن که دقیقا حس یه خواهر و برادر واقعی رو نسبت به همدیگه پیدا کنن؟ و جای اون رو برای همدیگه پر کنن؟

معتقدم باید جلوی این سرعت رشد جمعیت روی کره زمین را گرفت. پس اگه به سمت این هدف حرکت کنیم، خیلی از آدمها بدون خواهر و برادر می مونن. نهایتا باید یه اتفاقی بیفته که آدمها احساس تنهایی نکنن و اون حس خواهر یا برادر داشتن را تجربه کنن.
چقدر دنیای ما آدمها زیبا بود اگه واقعا این حس رو نسبت به هم داشتیم. اگه واقعا از خوشبختی همدیگه دلشاد می شدیم. اگه واقعا خوبی همدیگه رو می خواستیم.

بهتره بگم چقدر زیبا خواهد بود دنیایی که توش هر کسی بتونه خواهر و برادر خودشو پیدا کنه و با بودن اونها احساس خوشبختی کنه. بدونه کسایی هستن توی این دنیا که اون می تونه به اندازه یه خواهر یا برادر واقعی روشون حساب کنه! نمی دونم شماهایی که اینو می خونید تابحال این حس رو داشتید یا نه، ولی به نظر من واقعا زیباست اگه ما نسبت به آدمهای اطرافمون این نگاه رو داشته باشیم و تا می تونیم به دوستی بین آدمها بیشتر و بیشتر کمک کنیم.

یه نکته مهم برای من اینه که : معمولا آدمها همسرشون رو از خواهر  برادرانشون بیشتر دوست دارن! اون حس نزدیکی ای که به همسرشون دارن، به خواهر و برادر ندارن.
پس این نشون می ده که می شه یه آدم غریبه رو مثل خواهر یا برادر دوست داشت. می شه اون رو مثل خواهر یا برادر نداشته دید، شناخت، دوست داشت، براش آرزوی موفقیت و سعادت کرد، می شه یه جاهایی کمکش کرد، می شه روی کمکش حساب کرد، می شه با فکر کردن به وجودش احساس تنهایی نکرد، می شه فرض کرد که خواهری دارم، برادری دارم. حتی اگه تک فرزند باشم...

به امید اون روزهای زیبا....

سه‌شنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۰

نهال دوستی را مراقبت کنیم

بیشتر مطالبی رو که اینجا می نویسم، برای خودم می نویسم. برای اینکه به خودم یادآوری کنم. برای اینکه احساس می کنم دوست دارم اون چیزی که از ذهنم گذشته رو با دوستان مهربانی که نوشته های من رو می خونن به اشتراک بگذارم.
دوستی با آدمها خیلی با ارزشه. گاهی ما وقت می گذاریم، تلاش می کنیم، و در نهایت موفق می شیم با کسی که حس می کنیم نقاط مشترکی داریم، یک دوستی بی غل و غش و ساده رو به وجود بیاریم. اما یادمون می ره که این دوستی در ادامه نیاز به حفظ کردن داره.
فکر می کنیم اگه اون اعتماد نسبی رو در دل طرف ایجاد کردیم، اگه تونستیم رضایتش رو برای دوست شدن جلب کنیم، همین کافیه و بعد از اینکه اون دوست ما شد، دیگه نیازی نیست مثل قبل محبت کنیم، حرف بزنیم، سوال بپرسیم، هر بار بهش یادآوری کنیم که چه حسی نسبت بهش داریم.
این باعث می شه اون دوستی یواش یواش کمرنگ و کمرنگتر بشه. باعث می شه یه سری افکاری که خیلی هم معلوم نیست درست باشه، توی ذهن طرف مقابل به وجود بیاد.
دوستی مثل کاشتن یک نهاله، مثل جوونه زدن روی شاخه ی یه درخت، مثل غنچه دادن یک گل، به همون اندازه لطیف، زیبا، شادی آور، پر نشاط و پر از حس خوب.


اما اگه مراقب این جوانه تازه نباشیم، اگه باهاش همراهی نکنیم و فکر کنیم که بعد از کاشتن اون، دیگه نیازی به آبیاری و وقت گذاشتن نداره، اون کم کم پژمرده می شه. شاید یه جایی یه زمانی به این حقیقت برسیم که دیگه دیر باشه و اون موقع می فهمیم که همه زحمتایی که اول کار برای ایجاد این پیوند زیبا کشیده بودیم، از بین رفته و شاید برای عمری خودمون رو از نعمت داشتن یه دوست خوب محروم کرده باشیم.
همیشه می گن تا چراغ بنزین ماشینت روشن نشده، بنزین بزن. اون فقط یه هشداره! برای کسی که حواسش نیست بنزینش کم شده.
آدمهایی که عاقلانه تر رفتار می کنن، معمولا قبل از اینکه اون چراغ روشن بشه، یا حداقل قبل از اینکه برای مدت طولانی روشن مونده باشه، بنزین می زنن. غالبا اینطور آدمها به خاطر بنزین نداشتن هیچوقت توی جاده نمی مونن.


چه خوبه که حواسمون بیشتر به این چیزا جمع باشه. اگه وقت نداریم برای دوستانمون صرف کنیم، حداقل لازمه که هر چند وقت یک بار به اونها یادآوری کنیم که هنوز دوستشون داریم، به یادشون هستیم، برامون مهم و ارزشمندند، هنوز همون حس قبلی رو نسبت بهشون داریم، چیزی تغییر نکرده. 
فکر نمی کنم دنیا اونقدر به ما زیاد فرصت بده که با هم باشیم. دنیا خیلی کوچیکتر و کوتاهتر از این حرفاست. 
تو این لحظه هایی که سالم هستیم، روی پای خودمونیم، کار می کنیم، زندگی می کنیم، با مشکلات می جنگیم و خلاصه هر کسی داره به نحوی زندگیشو می گذرونه، بهتره که فرصت محبت کردن به همدیگه رو از دست ندیم. گاهی به هم یادآوری کنیم که برای همدیگه عزیز هستیم.
این متن رو تقدیم می کنم به همه دوستان خوبم. برای اینکه بهشون یادآوری کنم هر چند که فرصت کمی برای اینکار دارم، اما هنوز مثل قبل برام عزیز و ارزشمند هستند و برای همه شون هر جای این دنیا که باشن آرزوی سلامتی، موفقیت  و خوشبختی می کنم.

چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۰

غرور


باور می کنم
هر حرفی را که درباره زندگیت و خودت می گویی
اما گاهی می توانم بفهمم
بعضی از آنها از سر غرور بیان می شوند
اه ای غرور لعنتی،
تویی که رابطه خیلی از آدمها را به سردی کشاندی
نمی گذاری آدمها، آنقدر که قلبشان مهربان است، محبت کنند،
نمی گذاری آدمها، دنیایی زیباتر از آنچه در آن هستند را ببینند،
غرور لعنتی،
دوستت ندارم چون،
مسبب همه ی دیوارهای بین آدمها
جدایی آنها از همدیگر
دوری آنها از خودشان
از نظر من تو هستی،
اگر اینقدر ضرر داری،
چرا آدمها رهایت نمی کنند؟
و به واسطه تو،
چه رابطه های زیبایی که می توانست شکل بگیرد و نگرفت،
و چه رابطه های زیبایی که خراب و نابود شد.....
غرور لعنتی،
قدری آرام بگیر
و گوشه ای بنشین
و فرصتم بده
تا فراز سبز زندگیم را به تماشا بنشینم
فرصت کوتاه است ....

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۰

معضل مردسالاری

قبل از نوشتن این متن لازم می دانم از محضر آقایان واقعا روشنفکر و صاحب اندیشه عذرخواهی کنم و بگویم روی سخنم با آنها نیست، بلکه تنها دردی است که آن را در اطرافم حس می کنم و نتوانستم درباره اش چیزی ننویسم. عذرخواهی ام را بپذیرید.

"هنوز هم معضل بزرگی است، زندگی کردن در جامعه ای که حالا هر جای آن پر شده است از حرفهای روشنفکرانه برابری زن و مرد، اما هنوز رنگ و بوی مرد سالارانه اش کم نشده، هنوز زنها در این جامعه حق کمتری دارند، خیلی کمتر!
حتی دور از قانون هم که باشی همین نزدیکی ها توی خانه ها، نگاهها را می بینی که چگونه به زن محقرانه می نگرد. به عنوان یک موجود کم عقل احساساتی که مدام مثل بچه ها بهانه می گیرد و حقایق زندگی را نادیده گرفته است. یک موجود ضعیف و کم، که حرفهایش ذره ای ارزش ندارد، چون بدون فکر است و تنها از سر احساسات بی ارزش. کسی بهایی به افکار او و آنچه از زندگیش می خواهد نمی دهد. به او هنوز هم به دید یک انسان کامل نگریسته نمی شود. هنوز هم مرد خودش را عقل مندتر و برتر از او می بیند.
اگر هم مردی بخواهد نسبت به سایرین مهربانتر باشد، آنقدر با رفتار اشتباهش زن را ضعیف می کند که برای همیشه او را وابسته به خودش نگاه دارد. طوری القا می کند که انگار بدون من وجود تو هیچ است و شخصیتی برای تو موجود نیست. تازه این مرد می شود یک تکه جواهر!!! چون انگار قرار نیست مردها اخلاق خوب داشته باشند و برای رضایت زن کاری انجام دهند، چون اگر نسبت به سایر مردها مهربانتر باشند، کلی منت گذاشته اند و تبدیل به جواهر می شوند!!! حتی اگر کارهای اشتباهشان زیاد باشد.
زن وظیفه دارد زندگی اش را حفظ کند! کدام زندگی را؟ همانی که درش تحقیر می شود؟ همانی که در آن مرد برایش انگشتر میلیونی می خرد و پس از آن زن باید دهانش را ببندد و به خاطر این لطف بسیار بزرگ مرد، از هیچ چیز شکایت نکند و همواره مهربان باشد، تا مرد باور کند که او زحمتش را نادیده نگرفته است؟؟
معضل جامعه ما همین است! همین ضعیف ماندن زنها، همین که حمایت مالی می شوند از طرف مردشان و به خاطر همین مساله، انگار زیر بار منت بزرگی هستند. آنچنان بزرگ که اگر لب بگشایند و بگویند من از تو محبت لفظی می خواهم، معنی اش این است که زحمتهای مردشان را نادیده گرفته اند. انگار که مرد در این جامعه اصلا نیازی به اخلاق خوش ندارد! کافیست کمی پولدار باشد و برای همسرش طلا و جواهر بخرد. بعد از آن زن از گفتن هر حرفی و هر گلایه ای محروم می شود. باید احساسش را زیر پا له کند. چرا؟ برای اینکه مرد صبح تا شب رفته بیرون از خانه زحمت کشیده پول را تقدیم زن کرده. حالا دیگر می تواند اخمو، بداخلاق، عصبانی، برج زهرمار، بوگندو و ... باشد و زن هم نباید در این موارد چیزی را گوشزد کند، چون اگر گفت، متهم می شود به انواع نفهمیدنها و درک نکردنها و نادیده گرفتن زحمتها....، یعنی اگر زن خواسته ی دلش را بر زبان آورد، به این مفهوم است که زحمت و لطف مردش را نادیده گرفته؟؟؟
الان دیگر این مرد پولدار، لازم نیست دستان همسرش را به گرمی بفشارد، توی چشمهایش نگاه کند و بگوید همیشه دوستت داشته ام، برایم ارزشمند هستی، خیلی خوب درکم می کنی، می پرستمت، بهتر از تو ندیدم....
زن این کلمه ها را می خواهد، از عمق وجودش فریاد می زند که این حرفها را به من بگو و برای عمری قلبم را لبریز کن، نه آن انگشتر میلیونی را ... اما مرد این را نمی فهمد ..."

پی نوشت: مردان عزیز، برای زن مهم تر است که شما از وجودتان مایه بگذارید، نه از جیبتان، این معضل بزرگ، زندگی خیلی ها را خراب کرده و همچنان هم دارد می تازد و یکی پس از دیگری کانونهای گرم خانواده ها را از هم می پاشد. مراقب باشید...

سه‌شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۰

با یک گل بهار نمی شود

دنیای حقیقی آدمها، به من یاد می دهد
که آنقدر که فکر می کنم، نباید خوب و مهربان باشم

دنیای حقیقی آدمها مرا دلتنگ می کند
دلتنگ همه ی محبتهایی که می تواند باشد، اما نیست

دنیای حقیقی آدمها را
به خودشان می سپارم
بگذار هرطور می خواهند فکر کنند
اما جای خودم را خالی نمی کنم

من می خواهم باز هم خودم باشم
هنوز هم می توانم بمانم و قوی باشم
من،
تحمل می کنم
در حالی که مطمئن نیستم روزهای خوبی را که در ذهن تصویر می کنم یک روزی ببینم

می توانم با این دنیا کنار بیایم، همینطوری که هست آن را بپذیرم
اما این به معنای دست برداشتن از تلاش برای ساختن آن دنیای زیبایی که در ذهن دارم نیست

من سعی می کنم دنیا را بسازم، آنطور که زمین برای فرشته ای که زیباست، جای قشنگی باشد

اما همیشه گفته اند با یک گل بهار نمی شود
هر چند می توان همان یک گل را آبیاری کرد و نگذاشت که پژمرده شود

گاهی همین یک گل هم برای زنده ماندن و هنوز نفس کشیدن کافی است. به قول شاعر تا شقایق هست زندگی باید کرد ....


پی نوشت: پیشنهاد می کنم حتما ترانه خیلی زیبای "فرشته" با صدای سیاوش قمیشی را بشنوید

شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۰

مادر

گاهی با یه کارهایی که اشتباه هم "نیست" ممکنه مادر یا پدرمون رو از خودمون برنجونیم.
این روزا و توی این نسلی که روز به روز تفاوت افکارش با خانواده اش بیشتر و بیشتر می شه ممکنه برای خیلی ها این مساله پیش بیاد که ناخواسته مادری را غصه دار کنند.
این خیلی دردناکه، اما گاهی اجتناب ناپذیر می شه. مهم اینه که سعی کنیم جاهای دیگه با محبت زیادمون دلشون رو به دست بیاریم و عملا یه جورایی جبران اون تفاوتهای عمیق فکری رو که باعث رنجش اونها شده رو بکنیم.
یه مادر هر چقدر هم رفتارش از نظر ما اشتباه باشه، باز هم مادره، مهربونه، دلسوزه و شاید حتی هیچ کس به اندازه ی اون به ما علاقه قلبی نداشته باشه، اون حاضره زندگیش رو هم فدای فرزندش بکنه.
و این رنجش مادر به خاطر قبول نداشتن افکار تو، اینقدر گاهی ناراحت کننده می شه که غمهای یه دنیا رو می ریزه توی دلت.
بیشتر به خاطر مادرت غصه دار می شی که چرا باید به خاطر من غصه بخوره، در حالی که من اینهمه دوستش دارم.
و....
یه روز می شه با یه محبت غافلگیر کننده اون رنجش رو از یادش ببری، چون قرار نیست که تو عینا اون چیزی باشی که مادر و پدرت می گن. ولی می تونی محبتت رو به اونها چندین برابر کنی ودر مقابل هیچ رفتار اشتباهی از اونها رنجیده نشی و صبر کنی.
اونها "ارزشش رو دارند!"

مادرهاتون رو فراموش نکنید، پدرهاتون رو از یاد نبرید!
هرقدر هم بهتون گیر بدن و شما ناراحت بشین، اما صبور باشین و دلشون رو نشکنین
بهشون تا می تونید محبت کنید، مخصوصا اگه باهاشون اختلافات فکری عمیقی دارید، از طریق دیگه جبرانش کنید.
بیشتر براشون گل ببرید. بیشتر بهشون هدیه بدید. مراقبشون باشید. بیشتر بهشون سر بزنید.
یه روز وقتی از دستمون برن، غصه نخوریم که چرا اونی که باید بودیم، نبودیم!

مهربون باشید! دوست داشته باشید! تا می تونید ببخشید و بزرگوار باشید.....
هیچ چیز تو این دنیا موندنی نیست، غیر از همین محبتها...

پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۹

تقدیم به آن عزیز در بند


وقتی شب پاشو تو باغا می ذاره، نفس گلا می گیره
وقتی تاریکی از آسمون می باره، دل غنچه ها می گیره

وقتی ظلـمت، نفس گلا رو بستــه              گل محبوبه ی شب، بیدار نشسته
دل به تاریکی و ظلم شب نمی ده             اون که عطرش، تا ته باغا رسیده

اگه محبوبه رو تو گلدون بذارن        همه اطرافش رو خار و خس بکارن

اگه دیوار بکشن دور وجودش          اگه تهــمت بزنن به تـار و پـودش



عطر محبوبه ی شب               پشت هر دیوار سنگی راه داره
گل محبوبه ی شب                 توی قلب غنچه ها پناه داره


شبا که گلا تو تاریکی نشستن        همه از وحشت شب، چشما رو بستن
تنشون می لرزه از ترس سیاهی           گـل محــبوبه، تو واســشون پنـاهی

عطر محبوبه ی شب            پشت هر دیوار سنگی راه داره
گل محبوبه ی شب              توی قلب غنچه ها پناه داره

چهارشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۹

گل گلدون من


گل گلدون من شكسته در باد
تو بيا تا دلم نكرده فرياد


گل شب بو ديگه، شب بو نمي ده
كي گل شب بو رو از شاخه چيده


گوشه آسمون، پر رنگين كمون
من مثل تاريكي، تو مثل مهتاب


اگه باد از سر زلف تو نگذره
من مي رم گم مي شم تو جنگل خواب


گل گلدون من، ماه ايوون من
از تو تنها شدم، چو ماهي از آب


گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم يه مرداب


آسمون آبي مي شه
امّا گل خورشيد
رو شاخه هاي بيد
دلش مي گيره


درّه مهتابي مي شه
امّا گل مهتاب
از بركه هاي آب
بالا نميره


تو كه دست تكون مي دي
به ستاره جون مي دي
مي شكفه گل از گل باغ


وقتي چشمات هم مياد
دو ستاره كم مياد
مي سوزه شقايق از داغ


گل گلدون من، ماه ايوون من
از تو تنها شدم، چو ماهي از آب
گل هر آرزو، رفته از رنگ و بو
من شدم رودخونه، دلم يه مرداب

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

دغدغه ها

با تمام احترامی که برای مردم عزیز و هموطنانم قایل هستم، اما نمی تونم این حرفا رو بیان نکنم، حداقل از گفتنشون کمی ، فقط کمی آروم تر و سبک تر می شم ...
واقعا وقتی توی خیابون می رم و به این آدمهای دور و برم نگاه می کنم، لحظه هایی به وجود میان که من احساس می کنم نقطه اشتراکم رو با اونها گم کرده ام. این آدمها کی هستند؟ به چی فکر می کنند؟ من کجای دنیام؟ واقعا دغدغه مردم ما چه چیزایی هست؟

آیا اصلا این مردم دغدغه ای هم دارند؟ من به قشر خاصی یا افراد خاصی اشاره نمی کنم، منظورم همون عده ای ایه که با دیدنشون این حس رو پیدا می کنم، اینکه واقعا آیا دغدغه فقر فرهنگ رو دارن یا نه؟ آیا دغدغه اون بچه چهار ساله کوچیک رو دارن که پدر و مادری بالای سرش نیست که مهمتر از آماده کردن غذا براش، سرپناه گرم و آغوش مهربونی براش فراهم کنن؟ آیا دغدغه اون مادر پیر با اون دستهای فرسوده رو دارن که با کمر درد شدید و زانو درد وحشتناکش حدود 200 متر راه رو از توی خونه اش پیاده میاد تا توی مجلس روضه شرکت کنه و هر روز خدا این زحمتو به خودش می ده و امروز باید به من غریبه بگه که دست منو بگیر و منو تا دم خونه مون برسون؟
و تو می ری توی اون کوچه های باریک و تنگ و تاریک و اونقدر از دیدن اون خونه های کوچیک کاهگلی که بیشتر به آواره هایی شبیه اند متعجب و درمونده می شی که ناخودآگاه دست روی قلبت می ذاری و از درد آهی می کشی.... اینقدر اون محله ها به نظرت ترسناک میاد که دیگه از یه جایی جلوتر به اون مادر پیر با شرمندگی می گی: می تونین بقیه اش رو خودتون برین؟ من دیگه باید برگردم، نگرانم می شن.... آیا من تونستم سر سوزنی برای این مردم مفید باشم؟ این همه فقر (نه فقط فقر مالی) از کجا ناشی شده؟ به اون مادر پیر گفتم خب شما با این وضعیت چرا میاید روضه؟ چرا اینقدر به خودتون زحمت می دین؟ از توی خونه گوش بدین خب! می گه: خب مادر مجبورم دیگه چیکار کنم؟؟

مجبور؟؟ ولی آخه چرا؟؟

با اون همه درد، توی خیابون که می ری مردمانی رو می بینی که یه روز از متمدن ترین آدمهای روی زمین بوده اند و حالا باید دستشان سطلهای پلاستیکی و قابلمه های سیاه شده رو ببینی که اینور و اونور دنبال غذای نذری می دوند و از هر جا شده غذا می گیرند و باز هم مجلس بعدی و مجالس بعدی .... اینجا شله زرد بگیر اونجا غذا بگیر ... 

همین؟؟؟ واقعا همینه دغدغه ی مردم ما؟ اینکه یک ساعتی گریه کنند و بعد خوشحال باشن که به خاطر این گریه ها حتما می ریم تو بهشت و همه مشکلاتمونم حل شد؟؟

پس کی باید غصه اون بچه یتیم رو بخوره و فکری براش بکنه؟ کی باید برای اون مادر پیر با اون دستای زبرش که وقتی تو دستات می گیریشون، از زبریش اذیت می شی، دل بسوزونه؟ کی باید به فکر چی باشه؟ 

کی باید به فکر این باشه که چرا هنوز ساده ترین قوانین رانندگی تو کشورم اجرا نمی شه؟ کی باید دغدغه اش این باشه که اون مادر نمی دونه موقع جیغ و داد کردن بچه اش جلوی یه جمعیت آدم، چه عکس العملی باید نشون بده؟ 

دغدغه کدوم آدم این روزها فقر فرهنگ ماست؟
اصلا کسی دغدغه ای هم داره؟ ......